۴ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۶ ثبت شده است


پای صحبت های مهدی عسکری فرد درباره شهید محمدرضا عسکری فرد


اینجا مسجد جامع خرمشهر است و مزارهایی که هرکدام سخن می‌گویند؛ این بین به نوشته پایین سنگ مزاری می‌رسی که مزین به این جمله است: «الحمدالله رب‌العالمین و صل الله محمد و آله الطاهرین... خدا را شاکرم که توفیق خدمت در دفاع از حریم آل الله را نصیب این حقیر کرد»، مزار مدافع عقیله بنی‌هاشم شهید «محمدرضا عسکری فرد».

مصاحبه: صادق جعفری-بخش فرهنگ پایداری تبیان
 شهید مدافع حرم «عسکری فرد»

یک سالی می‌شود که مسجد جامع خرمشهر حال و هوای دیگری دارد. از کنار بازار صفا که رد می‌شوی و به صحن مسجد جامع می‌رسی، پرچم سیاه امام حسین (ع) اولین چیزی است که نگاهت را از زمین و زمان می‌گیرد و دلت را به کربلا می‌برد.

نماز را اول وقت و در مسجد می‌خواند. او علاقه‌مند به حفظ قرآن بود و دیگران را نیز به این امر تشویق و یادآوری می‌کرد که خواندن قرآن، یک امتیاز است و باعث ارتقا جایگاه و درجه انسان در آخرت می‌شود. در کنار این، برادرم بخشی از وقتش را صرف ورزش به‌ویژه ورزش رزمی و شنا می‌کرد و در این زمینه مقام‌آور بود. علاقه محمدرضا به ورزش و قرآن آن‌قدر زیاد بود که بعد از نماز صبح با جمعی از نمازگزاران، نرمش و ورزش صبحگاهی می‌کردند

 آن‌طرف‌تر اما سایه پرچم بر سر مزاری میافتد که روی آن با خطی زیبا حک‌شده است «کلنا عباسک یا زینب». به اینجا که می‌رسی خواه‌ناخواه بغض گلویت را می‌گیرد و اشک در چشمانت حلقه میزند. اینجاست که برای لحظه‌ای، هرچند کوتاه، می‌توانی حال مادر و همسر شهید را در دوری از شهید درک کنی. مادری که هنوز دوری فرزند را باور نکرده است و همسری که این روزها سعی می‌کند جای خالی پدر را برای فرزندانش پر کند. به نوشته پایین سنگ مزار که می‌رسی، آهی بلند می‌کشی و دلت سبک می‌شود «الحمدالله رب‌العالمین و صل الله محمد و آله الطاهرین... خدا را شاکرم که توفیق خدمت در دفاع از حریم آل الله را نصیب این حقیر کرد» و بازهم نگاهت به همان پرچم سیاه امام حسین (ع) میافتد که انگار می‌گوید شهیدی که بر سر مزارش نشسته‌ای، سرباز من است.

 

جز برادر کسی تاب سخن ندارد

در روزهایی که مادر شهید در غم دوری از فرزندش دلش به صحبت با دیگران رضا نیست و همسر شهید سعی در باور تغییر ناخواسته زندگی‌اش دارد، شاید تنها برادر شهید است که می‌تواند از رشادت و روح والای شهید بگوید.

مهدی عسکری فرد، برادر ۳۰ ساله شهید محمدرضا عسکری فرد از خصوصیات اخلاقی و نحوه شهادت شهید می‌گوید.

محمدرضا ۲۴ آبان‌ماه سال ۱۳۵۳ در خرمشهر متولد شد. طبق گفته مادرم از همان کودکی علاقه زیادی به حضور در مسجد و برنامه‌های مذهبی داشت. خاطرم هست که شهید در دوره نوجوانی در کنار تحصیل، بیشتر وقتش را صرف شرکت در برنامه‌های فرهنگی مساجد و حضور در هیئت‌های مذهبی می‌کرد به‌طوری‌که در کانون فرهنگی مساجد و همچنین ستاد اقامه نماز مسجد جامع خرمشهر عضویت داشت و در سن ۲۲ سالگی به سپاه پیوست و بعدها مسئولیت فرماندهی گردان قائم (عج) به او واگذار شد. او برای نماز شب اهمیت ویژه‌ای قائل بود، نماز را اول وقت و در مسجد می‌خواند. او علاقه‌مند به حفظ قرآن بود و دیگران را نیز به این امر تشویق و یادآوری می‌کرد که خواندن قرآن، یک امتیاز است و باعث ارتقا جایگاه و درجه انسان در آخرت می‌شود. در کنار این، برادرم بخشی از وقتش را صرف ورزش به‌ویژه ورزش رزمی و شنا می‌کرد و در این زمینه مقام‌آور بود. علاقه محمدرضا به ورزش و قرآن آن‌قدر زیاد بود که بعد از نماز صبح با جمعی از نمازگزاران، نرمش و ورزش صبحگاهی می‌کردند و در هنگام ورزش، با گوشی همراه خود قرآن گوش می‌داد و سعی در حفظ آیات الهی داشت.

از خصوصیات اخلاقی برادرم، خانواده‌دوستی و توجه به صله‌رحم بود. شاید به همین خاطر بود که تمایلی به استفاده از فضای مجازی نداشت و ارتباط از این طریق را نمی‌پسندید. او بسیار مردم‌دار بود و همیشه کمک به دیگران را در اولویت کارهایش قرار می‌داد. خوش‌مشرب بودن و اخلاق دل‌نشین شهید به‌طوری بود که زمینه را برای جذب جوانان به مساجد و طلبگی بسیاری از آن‌ها فراهم می‌ساخت.

 

کل خیر فی باب الحسین (ع)، شده بود ذکر شهید

اربعین سال ۱۳۹۳ بود که روحیات برادرم کاملاً تغییر کرده بود، به‌طوری‌که از حال و هوای معنوی خاص او مشخص بود که دیگر خود را متعلق به این دنیا نمی‌داند. همان روزها بود که محمدرضا تصمیم گرفت برای مبارزه با گروه‌های تروریستی تکفیری به سوریه برود. دیگر جمله «کل خیر فی باب الحسین (ع)» ذکر شهید شده بود که مرتب آن را تکرار می‌کرد. اوایل مادرم و همسر محمدرضا با رفتنش مخالفت می‌کردند، اما او با اصرار و پافشاری و آوردن دلایل قرآنی و مذهبی، ذکر مصیبت امام حسین (ع) و اصحابش به‌ویژه حضرت زینب (س)، رفتنش را کمک به اسلام، وطن و از بین بردن تکفیر می‌دانست و با همین دلایل بالاخره رضایت آن‌ها را جلب کرد، مردادماه سال ۱۳۹۴ بود که به جبهه نبرد اعزام شد. در آن دو ماهی که محمدرضا در جبهه نبرد و دور از خانواده و میهن بود، مرتب با خانواده تماس می‌گرفت. هیچ‌وقت از خاطرم نمی‌رود که در آن مدت برادرزاده‌هایم چقدر بی‌قراری می‌کردند و همیشه همسر محمدرضا سعی در آرام‌سازی جو خانواده داشت، شبی نبود که مادرم دل‌شوره‌هایش را با دعا تسکین ندهد و شاید همین خدمت شهید به ائمه اطهار و اسلام بود که کمی از دل‌تنگی و نگرانی آن‌ها کم می‌کرد.

 

تکه چوبی که یادگاری شد

برادرم علاقه خاصی به مادرم داشت و بدون رضایت او کوچک‌ترین کاری را انجام نمی‌داد. حتی بار اولی که می‌خواست به جبهه برود هرروز صبح پیش مادرم می‌آمد و با اصرار و خواهش به دنبال کسب رضایتش بود. البته این علاقه و دل‌بستگی دوطرفه بود. به یاد دارم زمانی که محمدرضا برای بار دوم در جبهه نبرد بود، نگرانی مادرم جنس دیگری داشت و مرتب برای شهید دعا می‌کرد. همان روزها بود که برادرم در تماس تلفنی به من می‌گفت که به مادر بگو «جای من خوب است، نگران من نباشید، اما برایم دعا کنید، هر چه خدا بخواهد همان می‌شود و ان‌شاءالله که ما پیروزیم»

قبل از دومین اعزام محمدرضا به جبهه نبرد بود که پیکر چند شهید گمنام را به خرمشهر آوردند و برادرم در مراسم تشییع این شهدا و به خاک‌سپاری آن‌ها در صحن مسجد جامع خرمشهر شرکت کرد. زمانی که تابوت شهدا را بلند کرده بود یک‌تکه چوب از تابوت به پیراهنش گیرکرده بود، تکه چوب را با خود به منزل برده و آن را به‌عنوان یادگاری به دخترش زینب داده بود، بعدها بود که زینب گفت بابا از من خواسته این تکه چوب را به‌عنوان یادگاری مبارکی که نشان از شهادتش دارد، برای همیشه همراه خودم نگه‌دارم.

بارها شنیده بودم که به شهدا الهام می‌شود که زمان شهادتشان نزدیک است، آن روزها هم شرایط و رفتار و اخلاق محمدرضا به‌گونه‌ای بود که گویی از این موضوع آگاه است و دیگر زمانی به شهادتش باقی نمانده است و سفری که قصد آن را کرده بود، بازگشتی ندارد. چیزی نگذشت که محمدرضا برای دومین بار با عنوان فرمانده گردان، به جبهه نبرد اعزام شد، البته این اعزام با حضور اولش متفاوت بود و به دلیل شرایط خاص حاکم در منطقه، تعداد تماس‌های او با خانواده کمتر شده بود.

برادرم علاقه خاصی به مادرم داشت و بدون رضایت او کوچک‌ترین کاری را انجام نمی‌داد. حتی بار اولی که می‌خواست به جبهه برود هرروز صبح پیش مادرم می‌آمد و با اصرار و خواهش به دنبال کسب رضایتش بود. البته این علاقه و دل‌بستگی دوطرفه بود. به یاد دارم زمانی که محمدرضا برای بار دوم در جبهه نبرد بود، نگرانی مادرم جنس دیگری داشت و مرتب برای شهید دعا می‌کرد. همان روزها بود که برادرم در تماس تلفنی به من می‌گفت که به مادر بگو «جای من خوب است، نگران من نباشید، اما برایم دعا کنید، هر چه خدا بخواهد همان می‌شود و ان‌شاءالله که ما پیروزیم».

 شهید مدافع حرم «عسکری فرد»

روزهای عجیبی بود، این‌طرف عشق مادری باعث شده بود که مادرم روز و شب دعا کند، اشک بریزد و نذر کند تا محمدرضایش، جگرگوشه‌اش به‌سلامت برگردد، آن‌طرف اما شهید برای شهادت لحظه‌شماری می‌کرد و البته دل هر دو به‌اتفاق آینده آگاه بود. گفتنش هم سخت است، مردی از تمام وابستگی‌هایش، از خانواده‌اش، از عزیزترین کسانش دل بکند و به خاطر ایمانش فراموش کند که فرزندانش بی او چه باید بکنند و سخت‌تر این‌که همسری برای یک‌لحظه هم که شده فکر کند در نبود مرد خانه، چگونه فرزندان خود را بزرگ کند، این لحظه سخت برای همسر برادرم اتفاق افتاد، همان زمانی که محمدرضا تلفنی به همسرش گفت «احساس می‌کنم باید به تو چیزهایی را بگویم و میدانم که بعدازاین مسئولیت‌های تو بیشتر می‌شود».

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۰:۱۴
اعظم سادات سرآبادانی



شهید مهدی قاضی خانی ازجمله مدافعین حرمی بود که برای دفاع از حرم حضرت زینب (س) و مبارزه با طرفداران اسلام آمریکایی به سرزمین سوریه هجرت کرد.

بخش فرهنگ پایداری تبیان
شهید مهدی قاضی خانی

مهدی در حالی دو ماه پیش حین مبارزه با تروریست های تکفیری به شهادت رسید که سه فرزند از وی به یادگار مانده است. آنچه خواهید خواند متن وصیت نامه این شهید عزیز است.
این جانب مهدی قاضی خانی در مورخ 30/ 8/94 در ساعت 6 صبح وصیت نامه خود را نوشته (ام). نمی دانم چگونه شروع کنم مرا ببخشید. این که خداوند متعال به این بنده حقیر نظر لطف و کرامت داشته (درحالی که) بنده خوبی برای او نبوده و نیز فرزند اهلی برای پدر و مادر عزیزم نبودم. از خداوند بزرگ و پدر و مادرم می خواهم عاجزانه مرا ببخشند و ما را حلال بکند؛ و از پدر و مادر می خواهم بسیار مرا دعا کرده و نیز در برابر سختی ها صبر و توکل به خداوند بزرگ کنند.

و نیز از همسر عزیز و مهربانم که کوه صبر و تحمل و انسان (است) بر حق (که) او از من صبر و گذشت بالایی دارد که این سال ها بنده حقیر را تحمل و در برابر سختی ها یاری کرده از او می خواهم که مرا حلال کرده و در تربیت فرزندانمان بسیار کوشا بوده که می دانم او فردی بسیار بزرگ و داری صبر و گذشت فراوان است و عاجزانه درخواست می کنم فرزندانمان را در حفظ قرآن و اسلام و شهدا هدایت و تربیت کنند که خداوند بزرگ در این کار او را هدایت خواهد کرد.

لازم به ذکر می دانم که از تمامی دوستان و فامیل و هم رزمان عزیزم و خواهر و برادر دینیم چند نکته مهم را اهمیت دهند عاجزانه درخواست کنم که بسیار به نماز اول وقت و احترام به پدر و مادر اهمیت دهند و چند توصیه ای از بنده حقیر:

بسیار به پدر و مادر احترام کنید و به دیدار اقوام و دوستان بروید از فقرا و نیازمندان دل جویی کنید. قرآن را سرلوحه زندگی قرار بدهید.

اگر موفق شوند شمارا به فنا می کشند گوش به فرمان رهبر عزیزمان باشید تا از فتنه زمان در امان باشید و نگذارید روی افکار و عقاید شما کار کنند نگذارید خون شهدا پایمال شود

در خط شهدا و امام شهدا حرکت کنید و گوش به فرمان ولی امر زمان باشید و رهبر عزیزمان را در این راه تنها نگذارید تا پرچم را به صاحب اصلی برسانند. اگر امنیت هست در این مملکت مدیون شهدا و کمک های رهبر عزیزمانیم. خداوند عمر باعزت به او عطا فرماید.

اگر من در این راه حق و خداپسند قدم گذاشته مطمئن باشید برای رضای خدا و رسول خدا بوده و می خواهیم به دشمنان اسلام، ثابت کنیم که ما برای رضای خداوند و کمک رساندن به اهل بیت (ع) و رسول الله (ص) از تمامی جان و مال همسر و فرزندانمان خواهیم گذشت و نمی گذاریم که دشمنان خدا و اهل بیت (ع) به این اسلام ناب محمدی ضربه بزنند که این کار را امام حسین (ع) برای اسلام نموده و تمام داروندار خود را درراه اسلام و خداوند فدا کرد و از او الگو گرفته ایم. اگر من گناهکار در این کار خداپسندان قدم گذاشتم (برای این است که) فردای قیامت در نزد خدا و رسولش سرافکنده نباشیم.

رسول خدا فرمودند اگر مسلمانی صدای مسلمان را بشنود و به او کمک نکند او مسلمان نیست و به امام حسین (ع) ثابت کنیم که تا خون در رگ هایمان جریان دارد نمی گذاریم به خواهرت، عمه یمان زینب اهانت شود.

ای خواهر و برادرمان بدانید: سوریه خط مقدم ما بوده و اگر ما در آنجا حضور داریم بدانید که هدف دشمنان رسیدن به ایران است. نگذارید بین شما و اسلام جدایی بی اندازند که اگر موفق شوند شمارا به فنا می کشند گوش به فرمان رهبر عزیزمان باشید تا از فتنه زمان در امان باشید و نگذارید روی افکار و عقاید شما کار کنند نگذارید خون شهدا پایمال شود؛ که فردای قیامت همه ما مسئول و جوابگو باشیم.

والسلام علیکم بنده حقیر مهدی قاضی خانی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۰:۵۷
اعظم سادات سرآبادانی

شهیدی که مادرش را شفا داد


خاطراتی از شهدا رو نقل کنه. اما لابه لای این خاطرات...:

از مادر شهید معماریان دعوت می کنم که تشریف بیارن و خودشون تعریف کنن و البته امانتی رو هم با خود بیارن..

مادر شهید از تو جمعیت بلند شد، حس کنجکاویم بیشتر شده بود که ایشون کین؟ و امانتی چیه؟ ...

اون شب گذشت و خاطراتش تو ذهن همه باقی موند؛ ولی خیلی دوست داشتم بیشتر در جریان این ماجرا قرار بگیرم. چند روز بعد اطلاعیه ای تو سطح شهر توجهم رو جلب کرد:

یادواره شهداء تو مسجد المهدی(عج) بلوار امین قم با حضور مادر شهید معماریان

اسم مسجد و شهید مطمئنم کرد که این همون مسجدیه که جریان در اون اتفاق افتاده. روزها سپری شده بود و شب جمعه 16 آذر تو مسجد المهدی(عج) بودم.

حالا این اتفاق تکان دهنده رو از زبان مادر شهید براتون نقل می کنم:

«محرم حدود 20 سال پیش بود که تو یه اتفاق پام ضربه شدیدی خورد،

طوریکه قدرت حرکت نداشتم. پام رو آتل بسته بودند. ناراحت بودم که نمی تونستم تو این ایام کمک کنم. نذر کرده بودم که اگه پام تا روز عاشورا خوب بشه با بقیه دوستام دیگهای مسجد را بشورم و کمکشون کنم. شب عاشورا رسیده بود و هنوز پام همونطور بود. از مسجد که به خونه رفتم حال خوشی نداشتم. زیارت را خوندم و کلّی دعا کردم. نزدیکهای صبح بود که گفتم یه مقدار بخوابم تا صبح با دوستام به مسجد بِرَم. تو خواب دیدم تو مسجد (المهدی) جمعیت زیادی جمع هستند و منم با دو تا عصا زیر بغل رفته بودم. یه دسته عزاداریِ منظم، داشت وارد مسجد می شد. جلوی دسته، شهید سعید آل طه داشت نوحه می خوند. با خودم گفتم: این که شهید شده بود! پس اینجا چیکار می کنه؟! یه دفعه دیدم پسرم محمد هم کنارش هست. عصا زنان رفتم قسمت زنونه و داشتم اینها رو نگاه می کردم که دیدم محمد سراغم اومد و دستش را انداخت دور گردنم. بهش گفتم: مامان، چقدر بزرگ شدی! گفت: آره، از موقعی که اومدیم اینجا کلّی بزرگ شدیم.

دیدم کنارش شهید آزادیان هم وایساده. آزادیان به من گفت: حاج خانوم! خدا بد نده. محمد برگشت و گفت: مادرم چیزیش نیست. بعد رو کرد به خودم و گفت: مامان! چیه؟ چیزیت شده؟ گفتم: چیزی نیست؛ پاهام یه کم درد می کرد، با عصا اومدم. محمد گفت: ما چند روز پیش رفتیم کربلا. از ضریح برات یه شال سبز آوردم. می خواستم زودتر بیام که آزادیان گفت: صبر کن که با هم بریم. بعد تو راه رفته بودیم مرقد امام(ره). گفتیم امروز که روز عاشوراست اول بریم مسجد، زیارت بخونیم بعد بیایم پیش شما. بعد دستهاشو باز کرد وکشید از سر تا مچ پاهام؛ بعد آتل و باندها رو باز کرد و شال سبز را بست به پام و بعدش هم گفت: از استخونت نیست؛ یه کم به خاطر عضله ات است که اون هم خوب می شه.

از خواب بیدار شدم، دیدم واقعیت داره؛ باندها همه باز شده بودند و شال سبزی به پاهام بسته شده بود.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۰:۰۰
اعظم سادات سرآبادانی




شهید موسی انصاری نیروی تخریب لشکر 10 سیدالشهدا (ع) بود که در حین عملیات کربلای‌یک به دلیل انفجار بشکه‌های فوگاز کار گذاشته شده در یکی از میادین مین دشمن به همراه تعداد دیگری از رزمندگان می‌سوزد و آن طور که هم‌رزمانش تعریف می‌کنند به تلی از خاکستر تبدیل می‌شود.

ایستادگی مظلوم در میدان مین

انصاری در زمره رزمندگانی بود که مسیر پرخطر جهاد را با دل و جان و البته منطق و عقل انتخاب کرده بودند و نکته جالب توجه در زندگی این شهید بزرگوار، مصاحبه او با یکی از گزارشگران رادیو تنها ساعاتی قبل از شهادتش بود. موسی طی این مصاحبه درباره انگیزه‌های حضورش در جبهه گفته بود: «از اینکه زمان عملیات فرارسیده احساس خوشحالی دارم. ان‌شاءالله خدا یاری کند تا در این حرکت پیروز باشیم و دل خانواده‌های شهدا و جانبازان را شاد کنیم. سرباز امام زمان بودن لیاقت می‌خواهد و من پیامی جز این ندارم.» متن زیر ماحصل هم‌کلامی ما با مرتضی انصاری برادر این شهید است که ساعتی در خصوص شهدای خانواده انصاری، یعنی موسی و برادرش مصطفی به گفت‌وگو نشستیم.

وی می‌گوید: مرتضی انصاری هستم و متولد 1348. ما چهار برادر و یک خواهر بودیم. موسی و مصطفی در دوران دفاع‌مقدس شهید شدند. پدرم نگهبان یک گاراژ بود مادرم هم خانه‌دار. پدرم برای تأمین خانواده سخت کار می‌کرد. والدینمان روی حلال و حرام بسیار توجه داشتند. قرآن نقش تعیین‌کننده‌ای در مسیر زندگی‌مان داشت. بچه‌ها هم قرابت خاصی با کلام خدا گرفته بودند.

اولین شهید خانواده موسی بود. او در سال 1338 در قزوین به دنیا آمد. 11 سال بیشتر نداشت که به تهران کوچ کردیم. دوران کودکی برادرم بسیار خاص بود. در دوران کودکی علاقه فراوانی به یادگیری قرآن از خود نشان داد و بیشتر سوره‌های قرآن را حفظ کرد. همزمان با ادامه تحصیلش، فراگیری قرآن را هم مدنظر قرار داده بود.

موسی علاقه زیادی به قرآن داشت. خوب به خاطر دارم بعد از اینکه شاغل شد، از حقوق خودش مسجدی را در محله ساخت. همه حقوقش را هم برای هزینه‌های مسجد خرج کرد. خودش کارگری کرد، بنایی کرد. برای توسعه فعالیت‌های فرهنگی مسجد، کتابخانه‌ای را دایر کرد و کتب مذهبی زیادی هم برای کتابخانه خریداری کرد.

بعد از ساخت مسجد صاحب‌الزمان (عج) در همان مسجد که با دسترنج، تلاش و مجاهدت‌های خودش ساخته بود، کلاس‌های قرآن برگزار می‌کرد و شاگردان زیادی را تربیت کرد. در زمانی که در خانه بود هم بیشتر زمان‌هایش را برای تلاوت قرآن صرف می‌کرد.

با شروع جنگ تحمیلی، برای فراگیری رزم‌های گوناگون به پادگان رفت، تا آموزش لازم نظامی را ببیند، از آنجا هم عازم جبهه جنوب شد. او هرگز درس و دانشگاه را رها نکرد و در دانشگاه هم قبول شد. برادرم معتقد بود که جبهه خود یک دانشگاه است که هر کسی در آنجا درس آزادگی و انسانیت را می‌آموزد. او همواره در جبهه شرکت داشت از عملیات‌هایی که موسی با افتخار در آن شرکت داشت می‌توان به عملیات‌های بیت‌المقدس (آزادی خرمشهر)، والفجر مقدماتی، والفجر 4، والفجر 8، آزادی فاو، فکه و... اشاره کرد. اما کسی از اهالی محل و یا بستگان اطلاعی از فعالیت‌های ایشان در جبهه نداشتند. هیچ گاه با لباس رزمش به خانه نمی‌آمد و همیشه لباس شخصی می‌پوشید. زمانی که شهید شد هم‌رزمانش برای تشییع پیکرش به خانه ما آمدند. آنجا بود که بسیاری متوجه شدند ایشان در جبهه حضور داشت. خود ما هم تازه متوجه شدیم که در کجا و کدام منطقه خدمت می‌کرد. موسی در لشکر 10 سیدالشهدا(ع)‌ بود.

در بین 500 نفری که در منطقه عملیاتی حاضر بودند، 20 نفر برای گردان تخریب انتخاب شدند، برادرم موسی جزو آن 20 نفر بود اما جثه کوچکش باعث تعجب فرماندهان شده بود. موسی 50 کیلو هم نمی‌شد اما کسی نمی‌دانست که چه مهارت‌ها و توانمندی‌هایی دارد. ابتدا فرماندهان گفته بودند، گنده‌تر از موسی نداشتید که بیاورید. اما مدتی بعد از نشان دادن تبحرش فرماندهان می‌گفتند که موسی سر جهیزیه ما است و مصرانه او را همراه خود می‌بردند. وزن معنوی‌اش بیشتر بود. در کارها کم نمی‌آورد، جثه کوچکش باعث کوتاهی در کارش نمی‌شد. با پشتکاری که داشت از عهده مانورها و رزمایش‌ها برمی‌آمد. مدتی بعد موسی شد کلید و هنگام گره در کار به کمک بچه‌ها می‌رفت. بی‌ادعا در گردان تخریب کار می‌کرد. او منیت، غرور و خودبزرگ‌بینی را قبل از هر معبر مینی تخریب کرده، بعد به سراغ میدان مبارزه رفته بود. از لحاظ توانمندی‌های علمی هم در سطح بالایی بود. در زمینه خنثی نمودن مین تبحر ویژه‌ای داشت و بعدها از خاطرات او و اقدامات هم‌رزمانش کتاب‌هایی به نشر رسید. در کارش بسیار جدی بود.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۱:۰۷
اعظم سادات سرآبادانی